اندر حکایت یه روز گرم تابستونی
امیر مامان بد غذاست نه شیر درست حسابی میخوره نه غذای کمکیشو
یعنی مامانی کلی کلافه میشم از دستت ددیروز به توصیه یکی از دوستام بردمت پیش یه دکتر دیگه تو این
هوای گرم
کلی عذاب وجدان گرفتم هم واسه توهم واسه اینکه بابایی رو با دهن روزه بعد از خستگی سر کار باز هم بردمش
بیرون خلاصه حکایت دکتر بردنت خداروشکر بعد از رفتن به مطب زیاد معطل نشدیم یعنی بر عکس دفعه های قبل که
میرم پیشه دکتر خودت وکلی معطل میشیم رفتم داخل اطاق خانم دکتر و بعد از معاینه همه چیت از گوش وحلق
ودست وپا ودر آوردن پوشکت ومعاینه.............. به مامانت یعنی خودم گفت که خانم خدارو شکر بچه اتون سالمه
ومشکلی نداره که خیلی از این بابت خوشحال شدم دلیل بی اشتهایتو پرسیدم گفت که قطره آهنتو
زیاد کنم البته من خودم چند روزی بود دکتر بازیمو
شروع کرده بودمو قطره آهنتو 2برار کرده بودم البته وقتی خانم دکتر گفت خیالم راحت شد که کارم اشتباه نبوده
البته این کار با همفکری یکی از دوستای عزیزمو بود که خیلی ازش ممنونم خلاصه هیچی دیگه فقط یه قطره واسه
چشمت نوشت که مجرای اشکت بسته است ومامان باید گوشه ی چمت ماساز بده بعدش اومدی خونه البته یکم
با بابایی پیاده روی کردیم خیابونا فضای دیگه ای داشت چون نزدیک افطار بود بساط حلیم وآش به پا بود مردم
همه در حال خرید بودن ماهم یکم خرید کردیم و زودی اومدیم که افطاری بابا رو رو به راه کنم .